کد مطلب:93764 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:373
سحرگاهان كه آهنگ سفر كرد براهش بوق در گرمابه ای دید به پاسخ گفت با تاجر كه یكبوق بشهری رفت و از هر چیز پرسید هزاران بار حمل اشتران كرد دلش شادان در آن سودا همی بود [صفحه 428] ولیك آن غافل از رسم تجارت كه صد سال ار بماند بوق حمام فغان زین سود و این سودا كه ما را همه بوق تخیل را خریدیم دریغا حسرتا دردا كه در دهر سراسر سود پنداری زیان را متاع این جهان بوق است هشدار گر افزون ز احتیاج خویش خواهی [صفحه 429] تو را سرمایه جان، سود آفرینش ز بینائی بملك پارسائی كه هر كس بر رخ این درگاه بگشود [صفحه 431]
شنیدم تاجری ناهوشیاری
پی سودا روان شد در دیاری
قضا را بر سر كوئی گذر كرد
بهای آن متاع نغز پرسید
بهایش ده درم باشد در این سوق
در آنجا زان متاع نغز بگزید
بشهر خویش آن نادان بیاورد
كه در هر بوق درهمها كنم سود
در آن سودا نبرد الا خسارت
نیابد مشتری ور بدهیش وام
بدین تمثیل ماند حال ما راست
زهی سودای بی سودی گزیدیم
بجای نوش مینوشی همه زهر
نهان را ننگری بینی عیان را
بر آن اندك نیاز افتد نه بسیار
كنی سرمایه خود را تباهی
نكو بگزین چو داری نقد بینش
در دولت بروی خود گشائی
تعالی الله زهی سودای پر سود
صفحه 428، 429، 431.